1403

ساخت وبلاگ

امکانات وب

کنار حوض کوچیکش که کفشو با کاشی های آبی و زرد تزیین کرده نشسته، منم روبه روش روی سه پایه ی لَقی که هرلحظه ممکنه نقش زمینم کنه میشینم!
دست میندازم به برگ گل شمعدونی کنارمو بهش میگم؛
چی شده چرا اینقدر تو خودتی اینروزا؟!
نگاهم نمیکنه، ولی پوزخندشو حس میکنم.انگار داره با پوزخندش بهم میگه آخه وقتی نمیتونی کاری برام کنی چرا سوال میپرسی!!!
یادم میاد وقتایی که حرف نمیزد براش یه اتفاقو یاداوری میکردم مجبور میشد حرف بزنه،
میگم یادته بهم گفتی این گلدون شمعدونی وصلت میکنه به زندگی..
بخاطر شمعدونی هات بگو چی شده؟
صدای ناآشنای دورشو میشنوم؛
_آره، توی این خونه همین گلدون شمعدونیه که وصلم میکنه به زندگی،
که هر صبح میامو بهش سلام میدم. میامو دست میکشم به برگاشو عطرشو نفس میکشم توی ریه هام، انرژی جمع میکنم برای کل ساعت های روزم..
من ازین خونه، از آجر به آجرش، از بند بند کاشی های روی هم سوار شده اش، از رنگ دیواراش، از آشپزخونه ای که پشت پنجره اش درخت بید مجنون نداره،
حتی از نگاهِ صاحبخونه اش به خودم متنفرم!
.
متنفرم رو جوری با ندامت و پشیمونی اتفاق افتاده ی سال های دورش میگه که غمش میشینه روی دلم.
برای اینکه حرفی زده باشم میگم، خودت گفتی این شمعدونی وصلت میکنه به زندگی.. چرا پس اینجوری شدی؟
نفس عمیقی میکشه، انگار سلول های بدنش دوباره جون گرفتن..
میگه؛
یه روزی گلدون شمعدونیمو میزنم زیر بغلمو ازین خونه و تموم متعلقاتش دل میکنمو میرم،
میرم و پشت سرمم نگاه نمیکنم،
حیفِ شمعدونیم نیس که اینجا خورشید به برگاش نمیتابه؟؟!
.
توی چشماش یه برق میبینم یه جرقه که دوباره سرپاش میکنه،
نفس عمیق میکشمو میبینم درست میگه،
این خونه همه جاش بوی نفرت میده، بوی موندگی و مردن...

96/2...
ما را در سایت 96/2 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : myhistory بازدید : 22 تاريخ : پنجشنبه 30 فروردين 1403 ساعت: 1:48