...

ساخت وبلاگ

امکانات وب

 

دارم میشم مثه سنگ مرمری که شد مجسمه حضرت داوود.. هر روز میکل آنژ های اطرافم مرا شکل می دهند.. همه شان را دوست دارم.. همه شان هم مرا دوست دارند.. اینکه به قول اکثریتشان من هر جا باشم شادی می برم وهرجا باشم با همین قیافه ی معمولی ام شده ام نقل مجلس شان و عزیز دردانه شان.. شاید یکی از دلایلی که به قول بعضی ها شده ام چای شیرین جمع شان، این باشد که من بیشر می شنومشان و همیشه  غم های خودم را زیر لبخندم مخفی میکنم.. اصلن شاید همین که همیشه به قول دختر دایی ام دست هایم بوی شیرنی میدهند و مهربانی ام را با دسر و شیرنی هایم پخش میکنم باعث این همه محبوبیتم شده.. دارم می شوم همان مجسمه ای که میکل آنژ با سنگ مرمری که گوشه ای بود ساخت و شد بی همتا ترین نقش.. اینکه دارم خودم را با آن مجسمه که با ان سنگ مرمر مقایسه میکنم نمی دانم از کجای ذهنم آمد و سرک کشید به نوشته هایم ولی هر چه که هست می دانم شاید آن قطعه سنگ هم در دلش کلی حرف های نگفته داشته که با ظرافت انگشتان و تیشه میکل شده مجسمه داوود مثل آرامشی که همه فکر میکنند من دارمو ندارمش.. که نمی دانند من ذهنم را با پختن شیرنی هایم و وقت گذاشتن برای تزیین کردنشان از هرچه تنهایی و غربت است رها میکنم.. مثل همان وقت های که یک دفعه می زند به سرم و شاید زیر باران بروم و حیاط بشورم و مامان خانومم همش بگوید دختر مریض می شوی و نمی داند دخترش دارد از چیزی فرار میکند و میخاهد با شستن حیاط سرپوشی بگذارد روی آن.. شاید کسی تا وقتی دقیق به چشم هایم نگاه نکرده باشد نفهمد درد من چیست! شاید به همین خاطر است گاهی وقت ها دقیق نمی شوم در چشم های کسی تا راز های نگفته ام را نخواند و همش گیر ندهد که تو چت شده چرا ساکتی چرا نمیخندی.. شاید همین ها باعث شده وقتی در جمعی قرار می گیرم بخندم و به حرف هایشان گوش بدهم ..از پیرترین فرد جمع تا جوان ترینشان..

و نمی دانند من را دارند شکل می دهند که فقط برایشان تصویری از یک آرامش محض از یک لبخند محکم و یک فرد مهربان باشم.. نمی دانند دارند از خودشان دورم می کنند و من هر چه مهربانتر و خندان تر از همه شان دورتر می شوم..از خودم هم شاید..

من دلم کسی را میخاهد که با من قدم بزند یا درست بنشیند روبه رویم و با نگاهش حرف بزند که قدر دلم را بداند.. یکی که جنس اش با همه ی آدم های سرزمینم فرق داشته باشد.. که نخواهد من فقط بزرگ باشم و خندان..که بداند گاهی دلم میخاهد مثه دختر بچه های نق نقو یک ریز گلایه کنم که گاهی موهایم را صبح ها بعد از خواب شانه نزنم ..که گاهی همه ی خانه زندگی ام را زیر و رو کنم و بعد بشینم وسط هال یک قوری چای برای خودم دم کنم و با قند بخورم و بعد از هر لیوان چایی یک شیرنی یا شکلات را مثه بچه ها بجوم!..

کاش یکی حال مرا می فهمید.. که دختری که روزها جدی و سرسخت است و در راهروهای محل کارش همه با احترام و حساب شده برخورد میکنند با او، دلش میخاهد گاهی بیخیال اتفاقات در آغوش یک نفر گم شود تا خودش را پیدا کند..

96/2...
ما را در سایت 96/2 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : myhistory بازدید : 86 تاريخ : يکشنبه 26 شهريور 1396 ساعت: 22:03